نویسنده: مامانی چهارشنبه 86/8/2 ساعت 7:25 عصر
تولید مثل و بچه دار شدن ،مرحله ای از زندگی تمام موجودات زنده است.ولی غیر از انسان در مورد کدوم موجود شنیدین که خداوند روح خودش رو در جنین بدمه؟و این اشرف مخلوقاته که همه ی فعالیتهای زندگیش به سبب وجود قوّه ی فکر با بقیه موجودات فرق میکنه.و تولید مثل انسان هم مسلّماً موقعیت ویژه ایه.بخصوص برای خود زن،زن که جلوه ای از جمال خداست و حالا به جایی هم رسیده که یکی دیگه از بندگان خدا رو درون خودش پرورش میده.
9ماه فرصت خوبیه برای خود سازی،چون به ابتدای خلقت خودمون هم بیشتر فکر میکنیم و به یاد می آریم خود ما هم یک روز همین قدر معصوم بودیم...
9ماه همچنین فرصت خوبی است برای بزرگ شدن؛ حس مادر شدن،حس مسئولیت نگهداری یک نفر غیر از خودمون،حس تربیت یک موجود پاک...از ظاهر و آسایش و مال خود بودن میزنی بخاطر موجودی که وابسته به توست...همه ی اینها کافیه تا روح ما رو بزرگ کنه.
فرقی نمیکنه قبلش چه جور آدمی بودی تقریباً تمام زنهای باردار خودشون رو به خدا نزدیکتر حس میکنن،و این از همه ی حس های قبلی شیرین تره ،حتی حس مادری.به نظرم این دوران بیشتر شبیه معجزه است.
فکر کردم وقتی ازین فرصت 9ماهه (که الان بیش از نصفش رو از دست دادم!)میشه اینقدر استفاده کرد ،چرا فقط به نوشتن خاطرات ظاهریش بپردازم.اینکه یک زن باردار،چقدر میخوره،چقدر میخوابه،چقدر فرزندش رو دوست داره،یا توانایی انجام کارهای روزانه ش رو تا حدودی از دست میده.رو حتی اگه باردار هم نباشی درک میکنی.ولی من میخوام اون قسمتیش رو خاطره کنم که بقیه قادر به درکش نیستند.
ترجیح میدم وبلاگ بیشتر از دفتر خاطرات مجموعه ای باشه از حس های نابی که تو این مدت تجربه میکنم.حس هایی که دیگران نمیفهمند و فقط موهبتی است به زنان برگزیده.
حالا که اینقدر خودمون رو تحویل گرفتیم بذارید ازین معجزه ی کوچولو هم بگم:
به حالت سجده دقت کنید؛خاضعانه ترین حالت بدن در برار خداست.
وقتی به سجده میریم به خدا نشون میدیم که من بنده ی حقیر و ناچیز
و ناتوان تو ام.وقتی خودمون رو در مقابل خدا میشکنیم اوج میگیریم
پس سجده نزدیکترین لحظه به خداست!
حالا به حالت قرار گرفتن جنین در رحم دقت کنین؛
شبیه انسانی که به سجده رفته باشه.این موجودی که در نظر ما ناتوان
و کوچک میاد از همه ی ما به خدا نزدیکتره چون دائماًدر حال سجده اس.
حالا -حتی اگه مرد هم هستین!- یه لحظه تصور کنین یک بنده ی پاک و
خالصِ خدا درون شماس و از همه ی ما به خدا نزدیکتر...چه حسی پیدا
میکنین؟!....معجزه نیس؟
نویسنده: مامانی شنبه 86/7/14 ساعت 11:27 عصر
ماه رمضون امسال هم داره تموم میشه و من بدون حتی یک روزه!دارم باهاش خدافظی میکنم.ماه رمضون امسال رو خوردم و آشامیدم بخاطر سلامتی جونورم(همون فرشته م)ولی امیدوارم من و همراهم از برکات این ماه بی بهره نمونده باشیم(مطمئنم نبودیم)
دلم میخواست شبهای قدر وقتی جوشن رو میخوندم وتکونهاشو مثل تلنگر احساس میکردم به بقیه هم نشونش بدم، حس فوق العاده ای بود
هنوز سر اسم خاصی به توافق نرسیدیم مشکل بزرگ هم همون ندونستن جنسیت شینگیلیه!که انشاءالله تا ماه آینده حل میشه.
گرچه عجله و اضطرابی هم برای دونستنش ندارم فقط به دو دلیل :اول اینکه برای انتخاب اسمش وقت کافی داشته باشیم و بعد هم برای خرید وسایلش که خودش انمدازه کلی جهیزیه اس!دیگه دوبله نشه بهتره
و اما اسم وبلاگم؛این یک هفته یه کمی در موردش فکر کردم اسمهایی هم به ذهنم اومد ولی سریع وتو میشد!دلم میخواست اسم تکراری و لوسی نباشه.یه اسمی باشه که واقعا برازنده ی مامانی ناز من!باشه.
بهونه ی بودن من این همون اسمیه که هنوز وتو نشده،بهش میاد نه؟
از هفته ای که گذشت براتون بگم که یکی دو شبی رو مهمون خونه پدری بودم که مثل همیشه بخور و بخواب بود و مسلما خوش گذشت
مخصوصا وقتهایی که مامانم از بیرون برمیگشت اونم با دست پر،هر بار یکی دو دست لباس نوزاد خریده بود و من و خاله هاش هم مثل بچه ندیده ها(لباس بچه ندیده ها)تا شب هزار بار این جعبه ها رو باز میکردیم برای لباسها ذوق میکردیم .احتمال میدم تا دنیا اومدنش چند باری مجبور بشیم لباسها رو بشوریم!!
اینم یه سورپریز جالب
هرکسی از همینجا بفهمه بچه ام دختره یا پسر ایوالله داره ( جایزه مایزه خبری نیس)
چرا اینجوری نیگاش میکنین بچه امو ،مگه تا حالا فرشته ندیدین؟
نویسنده: مامانی یکشنبه 86/7/8 ساعت 5:22 عصر
سلام؛
وبلاگ مینوشتم اما هیچ وقت فکر نمیکردم روزی وبلاگم دفتر خاطری باشد برای کودکم!
یکی دو ماه پیش شروعش کردم ولی خیلی زود انرا میان هیاهوی وبلاگهای پر رفت و آمد رها کردم و حالا مثل همان مادری که کودکش را سر راه گذاشته بود و حالا پشیمان شده و دنبالش میگردد برگشتم وبلاگی دو ماه پیش ساختم را فراموش میکنم.
آنروزها هنوز او را حس نمیکردم و احساس میکردم مثل دیوانه ها با خودم حرف میزنم!ولی امروز دیگر او را درونم حس میکنم .و میدانم با کدام موجود بلاگرفته ای حرف میزنم
شکوفه ی نازی که حتی هنوز نمیدانم پسر است یا دختر...این هم خودش جذابیتی دارد که دانستنش ندارد.
الان موجود 12سانتی من که هر روزی یک اسمی دارد خیلی عزیز شده...علی الحساب به این نامها صداش میکنیم:شینگیل ،جی بی جی .مامان!
این جونور 155 گرمی زندگی ما را دگرگون کرده نه با زور بازوان نیم سانتیش که در حسرت نیشگون گرفتنش هستم،بلکه با قلب شاید دومیلی!که به سرعت قلب یک عقاب میزند!قلبی که بعدها میشود معدن مهر و عاطفه و بزرگترین عشقش ،من خواهم بود؛مادرش،مادر عزیز تر از جانش.!
البته آنقدر بی وفا نیستم که سفارش پدرش را نکنم.کودک من پدرش را هم دوست دارد وقتی به او نگاه میکند انگار که به قله مینگرد،نه به خاطر قد بلند محمد(همسرم) به خاطر تکیه گاه بودنش .تکیه گاه صخره ای من و نی نیم...
شاید در یک فرصتی از این تکیه گاه صخره ای بیشتر برایتان بگویم.
فقط آمدم این دفتر خاک خورده را باز کنم وبگویم به جونور 12 سانتیم و به تکیه گاه صخره ای ام و به شما که خیلی دوستتان دارم.چون الان 2تا قلب درون من میتپد
تا نرفتم اینم بگم که اولا اگر دلتان ضعف رفت یا احساستان قلمبه شد و خواستید گوشه مانیتور را به نیابت از لپ جگرگوشه ی من بگیرید و بگویید الهی نمیری،برایش دعا کنید.
دوما هر پیشنهادی برای خودم نی نیم و وبلاگم از شما بخونم خوشحال میشم
سوما هر اسم زیبا و جاداری که به ذهنتان رسید ما را بی نصیب نگذارید شاید افتخار نامگذاریش هم با شما باشد!اسمی که هم معنای زیبایی داشته باشد هم کوتاه باشد!نمیخوام پر کردن دفترچه کنکورش یه صبح تا ظهر طول بکشه ها..با احتساب فامیل کیلومتریش یه اسم نهایتا 5 حرفی کافیه .
و مورد آخر هم اسم وبلاگمه که هنوز براش انتخاب نکردم ،تو فکر یه اسمم،تا پیدا کردنش همین نی نی گولو بمونه.
تا اطلاع ثانوی مرسی